بیستون...
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
زده ام زیر غزل حال و هوایم ابریست
هیچ کس مانع این بغض نباید بشود
بی گلایل در خانه تان آمده ام نکند در نظر اهل محل بد بشود؟
تیشه برداشته ام ریشه خود را بزنم
شاید این افسانه من نیز زبان زد بشود
باز هم تیغ و رگ و مرگ برم داشته است
خون من ضامن دیدار تو شاید بشود...