در انتظار می مانم

شادی رویایی مثل این می مونه که درون یک قایق نشسته باشی و در وسط دریای بیکران زیبا و آرام ،دستت روببری به سمت آب،درست در همون لحظه که انتظار نداری یک ماهی کوچک در دستت جا خوش می کنه انگار که می خواهد در میان دست های تو آرام بگیره و توسرشار از بودنش بشی اما ناگهان ماهی از دستت رها بشه و در بیکران آب های نیلگون نا پدید اون وقت تو می مانی و یک دریای بی انتها و یک قایق کوچک و یک سکوت ناتمام و یک بهت ابدی ، اما شادی حقیقی مثل اون می مونه که تو تنها باشی و غرق در رویا ها که صدایی تو رو به خودت میاره سر که بلند می کنی چشمات کسی رو می بینه که روزها انتظارش رو کشیدی و لحظه ای بعد اشک های تو شانه های اورا نمناک می کنه و لبخندی که از شادی بر لب داری گویای هزاران حرف نگفته است .

محکوم به سکوت

باید عادت کنم به نبودنت، من اینک محکوم به سکوت شده‌ام … سکوتی که تنهایی‌ام را کامل خواهد کرد، من اینک محکوم شده‌ام به ریختن اشک‌های پنهان به بغض هایی که حتی با نگاه به ساعت در گذر لحظه‌ها می‌ترکد… این روزها که نگاه می‌کنم به آینه چهره‌ای تکیده می‌بینم و هجوم باران به چشم‌هایم را …نمی‌دانم تو رویایت را با چه کسی شریک شده ایی آیا تو میدانی که هنوز هم شریک تمام لحظه‌های عاشقی من هستی؟… نمی‌دانم چرا همیشه در خیالم تو زنده‌ای، این روزها زندگی‌ام سخت‌تر، نگرانیم، غصه‌ها یم بیشتر شده از همیشه، غم‌های دلم لبریز، تو هم که غریبه‌تر از گذشته … با خود می‌گویم افسوس که عشق با من سر سازگاری نداشت … افسوس.

غزل بانو…سلام…

  • غزل بانو…سلام…
    این روزها سخت دلم هوایت را کرده است … دوست داشتن تو مرا از خود بیخود ساخته … دیروز برای سلامتی تو شمعی روشن کردم و در دل هزار بار نام تو را خواندم می ترسیدم کسی صدای مرا بشنود… می بینی من حتی توان آن را ندارم به کسی بگویم که تو را دوست دارم. اما تو خودت که می‌دانی، می‌ترسم از تنها شدن، در پس تمام دوری‌ها و نبودن‌هایت به احساس تو قانع هستم و دل‌خوش به آنکه دوستم داری که این معنای زندگی‌ام بوده و خواهد بود. من در کنار تو امنیت را احساس می‌کردم و با تو تمام زیبایی را لمس خواهم کرد اما حالا که نیستی تمام اضطراب جهان را در نگاهم خواهی دید من امشب برای تو می‌نویسم… خوب من سلام … به اندازه تمام دل‌تنگی هایم وبه اندازه تمام سالهایی که لحظه لحظه ی عشقم به تو رنگ زندگی را به خود گرفته می نویسم دو ستت دارم … به امید دیدار غزل بانوی من.

بوی عطر گل یاس

نمی دانم کجای راه عشق را بیــراهه رفتم که زمانی به خود آمـدم تو رفته بودی نه دیگر از نگاهت اثری بود و نه از دستان مهربانت . من در این راه تنها مانده ام با جاده ای بی انتها و آسمانی بی ستاره، در این بی کسی و سکوت مرگبار دیگر صدایت را نمی شنوم صدایی که اکنون باور دارم دروغ نبود . بودن تورا کم دارم و نوازش دست های دوست داشتنیت که قرار بود خیال مرهمی بر روی زخم هایم باشنــد، و همان چشمانی که به من باور بودن بدهند.

من در این جاده خواهم رفت تا به بی نهایت ، از سکوت نمی ترسم که از تنهایی بی تو وحشت دارم، دلم می لرزد زمانی که نیستی پا در راه می روم شاید در بیکران غربت من باشـم و ماه رفته ام ، که در آنجا بنشینم و با ستـارگـان از عشق مان بگویم ، می دانم در آن شهر خیال نیازی به پنهانی عشق نیست ، آنجا دشتی از بنفشه است و یاد تو بوی عطر گل یاس می دهد ، آنجا دلم پر می کشد برای لطافت باران و پاییز برایم غم گرفته نخواهد بود وقتی از عشق تو می گویم ، وقتی از مهر تو می گویم . می روم و در هر گامی که بر می دارم خواهم گفت دوستت دارم

درد بی کسی

از درد بی کسی دارم یواش یواش زار می زنم

 

مثل تمام قصه ها اسمتو فریاد می زنم

 

میخوام بگم دوست دارم عاشقتم تا آخرش

 

رسمش نبود که بی وفا منو کشتی از اولش

 

هیچی نخواستم غیر تو و دوست داشتنت همینو بس

 

فکر نمیکردم که میری من میمونم تو این قفس

 

رفتی و من به خاطر عطر تن تو زنده ام

 

رفتی ولی بدون عزیز حقم نبود که بی تو ام

 

تو این قمار بی کسی تنها منم بازیگرش

 

بازیچه ی دست تو و بازیچه ی دست همه...