محکوم به سکوت
باید عادت کنم به نبودنت، من اینک محکوم به سکوت شدهام … سکوتی که تنهاییام را کامل خواهد کرد، من اینک محکوم شدهام به ریختن اشکهای پنهان به بغض هایی که حتی با نگاه به ساعت در گذر لحظهها میترکد… این روزها که نگاه میکنم به آینه چهرهای تکیده میبینم و هجوم باران به چشمهایم را …نمیدانم تو رویایت را با چه کسی شریک شده ایی آیا تو میدانی که هنوز هم شریک تمام لحظههای عاشقی من هستی؟… نمیدانم چرا همیشه در خیالم تو زندهای، این روزها زندگیام سختتر، نگرانیم، غصهها یم بیشتر شده از همیشه، غمهای دلم لبریز، تو هم که غریبهتر از گذشته … با خود میگویم افسوس که عشق با من سر سازگاری نداشت … افسوس.
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۱ ساعت 10 AM توسط سجاد
|