یه شعری از استاد شهریار دیدم که حیفم اومد رو براتونم نذارم

باز عشقم زد شبیخون ای عجب/گو چه می خواهی ز من این نصف شب؟

برای خوندن بقیه شعر به ادامه مطلب مراجعه کنین

ادامه نوشته

روزها..........

 
روزها ميگذرند.. شبها فرا ميرسند....

ستاره ها بيدار می شوند....

قناری ها در کنج قفس خواب رهايی می بينند....

خاطرات را مرور می کنم...از کودکی ام تا به حال....

از شيطنتها تا سکوتها

دلم به حال باغچه مان می سوزد ،که بارها به دستان من ، زيرو رو شد....

دلم به حال گلهای نازی می سوزد ، که از ساقه ها شان جدا و بر دوچرخه ساده ام آذين کردم و غرق در هلهله و شادی می راندم....

زنبور ها يی که برای زندگی تلاش می کردندو چه مظلوم و بی گناه از نشستن بر روی گلها باز می ماندند....

پروانه هايی که در دستان کوچکم اسير می شدند تا بميرند و برای ديوار ساده اتاقم همدم باشند.... نگاه های آخرشان را خوب به ياد دارم، و صدای نفسها شان فرياد رهايی بود....

روزها ميگذرند و من هم قد می کشم

شيطنتها جای خود را به غرور دادند... سکوت جانشين آوازهای کودکانه شد

حسی در من می گفت قلمی باش برای نگاشتن رازهای دل اين مردم و گوش ده به زمزمه های دلتنگی شان....

گوش شدم شنيدم ، قلم شدم نوشتم

ساده و کودکانه تا آخرين توان از جوهره وجود خويش مايه گذاشتم و در لحظه هايی که ديگر دوست نداشتم اسير دستان منفعت طلبان باشم ، به ناگه خار شدم....

به ناگه شنيدم گلايه ها را .. که همسفر واژه هايی هستم که هيچگاه بر ذهن آنها نقش نبست.... و گويی بر ثانيه های ناب دلم می نوشته ام و اگر دل کويری شد، قلم خشکانده ام.

و چه قضاوت ها که اگر باری به دوش کشيده ام ، برای روزهای سخت خود سفره گسترانيده ام....

و چه کودکانه نظاره گر اعتراضها و قضاوتها شدم!!!

و باز هم سکوت جانشين آوازهای کودکانه شد

نخواستند درک کنند ، اگر چشممان خطوط نگاشته شده بر روی کاغذ را نديد، شايد قلم دستمان از نوشته های ما دلگير است....

از دورها شنيده ام که اگر نوشته ام، باعث سياهی ورقها شدم....

و اگر نمی نوشتم، شاهد خود سوزی ياس سپيد زمانه ام می بودم....

هيچ کس فکر نکرد ، هيچ کس

و هنوز کودکانه نظاره می کنم و سکوت اين روزها را همراه دارم....

شايد سختی اين روزها به تعداد نفسهای پروانه های خشک ديوار اتاقم باشد ؟؟!!

راستی ،عجيب دلم هوای روزهای کودکی ام را کرده...

نـیامـدنـت را بـه فـال نـیک می گـیرم

می دانـم چقـدربـد اسـت

می دانـم مـثـل کـسی شـده ای کـه دسـتـش را قـطع کـرده انـد وهـنـوز بـاور

نکـرده است

هـنـوز گـاهی در می مـانـد کـه چـرا فـنجـان قـهـوه بـه طـرف دهـانـش نـمی آیـد ...

می دانـم چـقـدر سخـت است عـادت کـردن بـه ایـن نـبـودن هـا !!!

امـا ایـن را هـم می دانـم کـه می گـذرد ...

عـادت می کـنی ...، بـدون دسـت هـم می شـود زنـدگـی کـرد ...

صبـر می کـنی و می گـذرد و گـاهی حـتی خـودت هـم بـاور نـمی کـنی

گـذشـته بـاشـد !!!

امـا ایـن را حـتـما" تـو نـمی دانـی کـه سـخت تـرهایـش مـانـده اسـت...

لحـظـه هـایی کـه تکـه هـایی تـوی ذهـنـت روشـن می شـود از قـبـل تـرهـا ...

" پـس اون حـرف اون روز... " ، " پـس اون پـوزخـندی کـه بـه نـوشـته ام زد .. " ،

"پـس .... "

انگـار کـسی بـشـقـاب چـیـنی بـنـد نخـورده را بـه دیـوار بـکـوبـد ... لـه می شـوی

در آخـر امـا مـجبـوری لـبخـند بـزنی و زنـدگی کـنی ...

پـس بگـو : نـیامـدنـت را بـه فـال نـیک می گـیرم

از کجا معلـوم کـه می آمـدی و دستـهایت بـه جـای نـوازش مـن ، بـوی اسکـلت هـایی

کـه هنوز نـمرده انـد می داد ؟؟!!

*****

دیگه از دیدن قاب پنجره خسته شدم..! از خیره شدن به راهی که مسافری نداره خسته شدم

هر وقت می خوام مثل قدیما معنی انتظارو بفهمم ،چشمام فریبم میدن

حالا میفهمم که چشمام هم خسته شدن

ولی یه بار دیگه هم میرم پشت پنجره!!

شاید آخرین بار باشه

کی می دونه ؟؟؟؟کی می دونه آخرین سلام ،آخرین نگاه،آخرین انتظار کی خواهد بود؟

من که فکر می کنم همین یه باره!تو چی؟

دوست دارم برای آخرین بار خوب به هم نگاه کنیم

تو به من.!!من به تو..!

فقط نگاه کنیم. بدون هیچ حرفی. کلمه ها همیشه احساساتو خراب می کنن

چون نمی تونن درست بیانشون کنند.

وعده دیدار ما:پشت همون پنجره،بدون حرف زدن،با نگاهی خیره! و قلبی آزاد

بدون هیچ مزاحمی که هر ثانیه را یاد آوری کند و بگوید وقت تمام شد!!

برای آخرین بار...آخرین بار....آخرین بار....!

پی نوشت۱- این روزا حس عجیبی دارم همه ی فالنامه ها اومدن یه مسافرو بهم خبر میدن.نمیدونم باید بهشون اعتماد کنم یا نه؟؟

-پی نوشت۱.۲نتظار کشیدن همیشه بد نیست گاهی خیره شدن به همون راه بی مسافر آرامشی رو بهم میده که انتظارشو تو لحظه های با هم بودن دارم.

پی نوشت۳. من برای ............ میمیرم!

من و تو
همچنان در جاده ی زندگی می رویم
همسفر با من بیا تا به مقصد برسیم
می رویم تا جاده خسته شود
پیچ های جاده درهم شکسته شود
می رویم تا خورشیدی که رو به روی ماست
از خستگی به خواب ماه بیاید
و او نیز مثل جاده خسته شود
می رویم تا دنیا به ما نخندد
و سرنوشت برای ما به ماتم ننشیند
می رویم با دل هایی پراز امید
ای همسفر این راه را باید رفت
باید رفت تا رسید به آنچه در قلب هایمان
آرزوی آن را داریم
جاده ی زندگی تمام شدنی ست
اما آن عشقی که در دل های ماست جاودانگی ست
همچنان در جاده ی زندگی می رویم
می رویم تا سفر خود نیز خسته شود
آسمانی که نظاره گر ماست خسته شود
همه ی دنیا خسته شوند
اما ما هیچ گاه دل شکسته نشویم
این راه را برویم و هیچ گاه از رفتن خسته نشویم
هر جا که زندگی می رود ما نمی رویم
ما راه خودمان را می رویم
تا عاقبت به زندگی برسیم
در جاده های تنهایی گم نمی شویم
چون من و تو همدیگر را داریم
در راه عاشقی مسیرمان را کج نمی کنیم
می رویم تا جاده خسته شود
خسته از عشق و دوست داشتن ما
می رویم تا به دنیا بخندیم و شاد باشیم
می رویم تا معنای عشق را
در پیچ و خم های این جاده فریاد زنیم
می رویم تا عطر عشقمان فضای جاده را عطراگین کند
می رویم تا صدای بوسه هایمان
سکوت جاده را در هم ریزد
می رویم تا زلال مهربانی را نثار هم کنیم
می رویم تا عاشقانه به مقصد برسیم
آری من و تو عاشقانه این جاده را می رویم
می رویم تا جاده ی احساس ما را احساس کند
می رویم تا جاده ی احساس دیگر دل گرفته نباشد
بلکه دل گرفته اش محفل دل گرفته ی مسافرانی باشد
که درد و دل هایشان را به او گویند
تا تسکین یابند
و با دلی شاد و عاشق جاده ی احساس را ترک کنند
و رهسپار جاده ی زندگی شان شوند
پایان جاده آغاز به یاد آوردن خاطره های شیرین ست
خاطره هایی از جنس احساس
خاطره هایی از جنس من و تو
آری همسفر
من و تو یک نفس این جاده را عاشقانه می رویم
تنهایم مگذار در جاده ی زندگی
آرام کن قلب این همسفر را
و تا انتهای این جاده با من همسفر باش
عاشقانه دوستت می دارم
ای همسفر جاده ی احساس زندگی ام

پاییز

 

وقتی کسی را نداری تا که پاييزت را با او هم احساس شوی ... پاييز برايت دلگير میشود ... آن وقت است که غروب های پاييز، بغض تمام گلويت را می گيرد و دوست داری های های گريه کنی ... که البته نمی توانی ... و مدام آن را فرو می خوری تا که شب فرا می رسد و تو در تنهايی خويش دو سه قطره اشک می ريزی ... و پشت بند آن يک فنجان چاي تلخ تا که کمی آرام شوی ... غرق می شوی در تاريکی شب و سکوت افکارت ... تا اينکه سرمای نمناک پاييز تو را به خود می آورد و مجبور می شوی بلند شوی و پنجره را ببندی و ژاکتت را تنت کنی ... و افسوس می خوری که کسی نيست تا که ژاکتت را روی شانه هايت بيندازد و بعد اشک می ريزی که نمی توانی ژاکتت را گرمابخش تن کسی کنی ... يک فنجان چاي ديگر و...

صبح پاييز است و تو که از خانه بيرون ميزنی نسيم خنک و بيشتر سرد بعد از باران نيمه شب می خورد به صورتت و طراوت صبحدم را با تمام وجود حس می کنی و فکر کن که همه اينها را يک مِه رقيق صبحگاهی کامل کند ... بعد هم کلی پياده رو است با برگ های نمزده هزار رنگ که پاهايت را صدا می زنند برای قدم زدن ... و صدای خش خش برگ ها که سمفونی پاييز است ... پاهايت خيس شده اند و تو هنوز دوست داری ادامه دهی اين سمفونی آب و برگ را ... و تو ..

اما ... اما اين جاده ها مسافر می خواهند و مسافر همراه و همراه هم همنفس و تو در بغض بی نفس بی همنفسی سکوت می شوی ... سکوت ... سکوت و پای سست می کنی از رفتن ...

اين است پاييز تنهايی و تنهايی پاييز ..


پاييز زيبا نيست ... پاييز را گرمای نفس اويی که رودررويت نشسته است و تو بازی رنگ ها را در عمق چشمهايش تماشا می کنی زيبا می کند ... و من اين پاييز را دوست دارم


تا ابد منتظرت خواهم ماند از تو خواهم خواند ولی افسوس در کنارم نیستی که ببینی.........

سلام دوستان عزیز جهت بهتر شدن هرچه بیشتر سایت هر ایرادی که می بینید در نظرات خود اعلام کنیدارادتمند شما سجاد