روزها ميگذرند.. شبها فرا ميرسند....

ستاره ها بيدار می شوند....

قناری ها در کنج قفس خواب رهايی می بينند....

خاطرات را مرور می کنم...از کودکی ام تا به حال....

از شيطنتها تا سکوتها

دلم به حال باغچه مان می سوزد ،که بارها به دستان من ، زيرو رو شد....

دلم به حال گلهای نازی می سوزد ، که از ساقه ها شان جدا و بر دوچرخه ساده ام آذين کردم و غرق در هلهله و شادی می راندم....

زنبور ها يی که برای زندگی تلاش می کردندو چه مظلوم و بی گناه از نشستن بر روی گلها باز می ماندند....

پروانه هايی که در دستان کوچکم اسير می شدند تا بميرند و برای ديوار ساده اتاقم همدم باشند.... نگاه های آخرشان را خوب به ياد دارم، و صدای نفسها شان فرياد رهايی بود....

روزها ميگذرند و من هم قد می کشم

شيطنتها جای خود را به غرور دادند... سکوت جانشين آوازهای کودکانه شد

حسی در من می گفت قلمی باش برای نگاشتن رازهای دل اين مردم و گوش ده به زمزمه های دلتنگی شان....

گوش شدم شنيدم ، قلم شدم نوشتم

ساده و کودکانه تا آخرين توان از جوهره وجود خويش مايه گذاشتم و در لحظه هايی که ديگر دوست نداشتم اسير دستان منفعت طلبان باشم ، به ناگه خار شدم....

به ناگه شنيدم گلايه ها را .. که همسفر واژه هايی هستم که هيچگاه بر ذهن آنها نقش نبست.... و گويی بر ثانيه های ناب دلم می نوشته ام و اگر دل کويری شد، قلم خشکانده ام.

و چه قضاوت ها که اگر باری به دوش کشيده ام ، برای روزهای سخت خود سفره گسترانيده ام....

و چه کودکانه نظاره گر اعتراضها و قضاوتها شدم!!!

و باز هم سکوت جانشين آوازهای کودکانه شد

نخواستند درک کنند ، اگر چشممان خطوط نگاشته شده بر روی کاغذ را نديد، شايد قلم دستمان از نوشته های ما دلگير است....

از دورها شنيده ام که اگر نوشته ام، باعث سياهی ورقها شدم....

و اگر نمی نوشتم، شاهد خود سوزی ياس سپيد زمانه ام می بودم....

هيچ کس فکر نکرد ، هيچ کس

و هنوز کودکانه نظاره می کنم و سکوت اين روزها را همراه دارم....

شايد سختی اين روزها به تعداد نفسهای پروانه های خشک ديوار اتاقم باشد ؟؟!!

راستی ،عجيب دلم هوای روزهای کودکی ام را کرده...